اهان ! اینو می خواستم بگم!
احساس تغییر می کنم . خیلی زیاد ! واقعاً به کسی نیاز دارم که کمکم کنه ...
یکی بیاد یه کم منو نصیحت کنه ... نه! نصیحت نه! ... یکی بیاد یه کم باهام حرف بزنه ... نه ! اینم نه! ...اممممم ... اصلاً ولش ! خودم یه کاریش می کنم !!!!!
خجالت داره واقعاً ! وبلاگ بنویسی و یه وبلاگ هم لینک نکرده باشی ... چرا من وبلاگ نمی خونم؟؟؟
چقدر امروز حرص خوردم ...
تا چهار صب بیدار بودم که بروشورها رو تموم کنم . هشت صبح هم پاشدم رفتم دانشگاه . گفتم همونجا پرینت می گیرم . سیستمشون یکی از فونتا رو نداشت همه اش بهم ریخت ، دوباره روز از نو روزی از نو ...
پامو که گذاشتم تو دفتر گفت شب جمکران کنسل شد . می ریم و برمی گردیم ... چقدر از بچه ها حرف خوردیم . همین کارا رو می کنن که دیگه بچه ها به بسیج اعتماد نمی کنن دیگه ...
به همه گفته بودیم ساعت دوازده و نیم حاضر باشن ... اتوبوس ساعت دو! اومد ... نمدونم بچه ها باید ما رو درک می کردن یا ما اونا رو!!!!
بعضیا شاکی شدن که چرا پارسال اتوبوس معمولی بوده و حالا از ایناس؟ می گفتن به خاطر اتوبوس نیومدن . دلشون سووووووووخت!!
گفت مشهد هم می برین؟ گفتم اگه خدا بخواد بین دو ترم ... گفتش شما هم میاین اونوخ ؟ حتما بیاین !(شکلک چقدر دوست داشتنی :دی)
خداییش اگه همه ی کارا رو بدن دست ما دخترا بهتر برنامه ریزی می کنیم ، هر کاریو می دیم دست آقایون خراب میشه!!!!!
اتوبوس که راه افتاد، کلی دلم سوخت ... کاش منم رفته بودم . امان از ...
آهنگ وبلاگمو گوش می دم . می گه خسته نمیشی همش این اهنگ؟؟
واقعاً باید خسته شم از شنیدنش؟؟
یه بار بهم گفت با این چیزایی که می نویسی همه می فهمن عاشقی !
عاشق!
عاشق!
عاشق...
چقد اینجا خودمم ! اونجا هم خودم بودما ، ولی یه قسمتی فقط ... همه ی خودم نبودم !!!!
گفتش سینوزیته! سه سوت چهارده تا پنی سیلین نوشت ... من از امپول می ترسم خب (شکلک گریه)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :