یکی از عیبای بزرگم اینه که «نه» نمتونم بگم ! خیلی هم ضرر کردم واسه خاطر همین «نه» نگفتن ها ، ولی بازم آدم نمیشم ...اگه کسی چیزی یا کاری ازم بخواد و بتونم انجام بدم ، امکان نداره بگم نه ! ... چرا واقعاً من نمتونم بگم «نه»؟؟
نه!
نه!
نع!
از بچگی که نه ! ... از همان سه چهار سال آخر دوران شیرین دانش آموزی ، شب امتحان برایم آزار دهنده ترین شب بود ... نمی دانم چه آزاری است که همیشه امتحانات حساس را می اندازند درست فردای شبی که تو اصلاً حال و حوصله ی درس خواندن نداری !! ... البته این باید احساس همه ی بچه درس نخوان های مثل من باشد !
چقدر خسته ام ... چقدر خوابم می آید ... هنوز تمام نود صفحه ی نخوانده ام مانده ... فردا میان ترم دارم ... آآآآآآآآآآآآه!
بعضی آدم ها حرف که می زنند ، انگار با تمام وجودشان برایت صحبت می کنند ... دوست که می دارند ، انگار با تمام قلبشان دوست دارند ... نگاه که می کنند ، انگار با تمام حسشان می بینند ... گوش که می کنند ، انگار تو تنها کسی هستی که برایشان حرف می زنی ...
چقدر این بعضی آدم ها را دوست دارم !
اصلاً قبول، حرف شما، من روانی ام
من رعد و برق و زلزله ام؛ ناگهانی ام
این بیت های تلخ نفس گیر شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی ام
رودم؛ اگر چه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی ام
من از شکوه روسری ات کم نمی کنم
من، این من غبار؛ چرا می تکانی ام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستهء نامهربانی ام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی ام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی ام یا بخوانی ام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست دار بستنی زعفرانی ام
دیروز رفتیم گلستان شهدا ، بعد از مدت ها ... خیلی وقت بود می خواستم برم اما هر دفعه به دلیلی نمی تونستم . یا شاید نمی خواستن!
فک کردن به گذشته ای که هر روز دارم ازش دور تر می شم خیلی هم بد نبود ... حس خوشِ دیدن یه دوست ... نشستن کنار مزارش و دیدن عکس جدیدی که خیلی غریبه بودم باهاش ... طعم تلخ حسرت ...اشتیاق دیدن لبخندی که مدت هاست ندیدم ... گرفتن تصمیم های تکراری که هیچ وقت عملی نشدن ...
بعدش رفتیم اینجا :
نمی دونم اسمش چیه ... رو مزاری که توشه فقط نوشته :مرحومه مغفوره حاجیه خانم آغا ...قشنگ بود ... و خیلی غریب ... می گفت خیلی اینجا حاجت گرفته ... می گفت از هر کی هم پرسیده چیزی در مورد اینجا نمی دونسته ...
راستی راستی انگار یه تیکه از بهشتو آوردن اینجاها ... اینجا ها انگار راحت تر می تونی نفس بکشی ... انگار بار گناهاتو می ذاری بیرون و میای تو ... سبکی ... اینجا ها هم بدون دعوت نمی تونی بری ... کنار کسایی که می دونی پیش خدان ، خجالت می کشی که خدایی نباشی ...
حتی یه لحظه تجربه ی این حس و حال اسمونی به همه ی دنیای خاکی ادم می ارزه ... کاش لیاقت داشته باشیم!!!
گفتم تو چندتا پست قبل که هر کاریو می سپاریم به اقایون یا انجام نمی دن یا ناقص انجام می دن . چه وضعشه اخه؟؟ از یک ماه و نیم پیش داریم می گیم 10 آذر جشن داشته باشیم . می گیم همه کارا رو خودمون انجام می دیم ، فقط شما سالنو برامون جور کنین (دانشگاه خودمون سالن نداره !!!) می گن چشم . تا امروز هیچ کاری نکردن . زنگ زدم بهش می گه آقای فلانی گفتن دکتر (رئیس دانشگاه) باید بهم نامه بده . دکتر هم موافقت کرده ولی گفته کتبی نه ! خودم زنگ می زنم می گم ... بش می گم خب پس پیگیر باشین که ما تکلیف خودمونو بدونیم . می گه باشه ! ...
نیم ساعت بعدش زنگ زده می گه مث اینکه دکتر تماس نگرفته می گم پس خودم برم باهاش حرف بزنم؟ می گه آره . ولی ما کار خودمونو کردیما (حالا یعنی اصلاً تقصیر اینا نیس که پیگیر نبودن)
.
نتیجه ی تجربی اینکه هیچ کاریو ندید دست آقایون یا اگر هم می دید اصلا امید نداشته باشید که نتیجه بگیرید
یک روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه.
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم. منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه.
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه.
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :