دیروز رفتیم گلستان شهدا ، بعد از مدت ها ... خیلی وقت بود می خواستم برم اما هر دفعه به دلیلی نمی تونستم . یا شاید نمی خواستن!
فک کردن به گذشته ای که هر روز دارم ازش دور تر می شم خیلی هم بد نبود ... حس خوشِ دیدن یه دوست ... نشستن کنار مزارش و دیدن عکس جدیدی که خیلی غریبه بودم باهاش ... طعم تلخ حسرت ...اشتیاق دیدن لبخندی که مدت هاست ندیدم ... گرفتن تصمیم های تکراری که هیچ وقت عملی نشدن ...
بعدش رفتیم اینجا :
نمی دونم اسمش چیه ... رو مزاری که توشه فقط نوشته :مرحومه مغفوره حاجیه خانم آغا ...قشنگ بود ... و خیلی غریب ... می گفت خیلی اینجا حاجت گرفته ... می گفت از هر کی هم پرسیده چیزی در مورد اینجا نمی دونسته ...
راستی راستی انگار یه تیکه از بهشتو آوردن اینجاها ... اینجا ها انگار راحت تر می تونی نفس بکشی ... انگار بار گناهاتو می ذاری بیرون و میای تو ... سبکی ... اینجا ها هم بدون دعوت نمی تونی بری ... کنار کسایی که می دونی پیش خدان ، خجالت می کشی که خدایی نباشی ...
حتی یه لحظه تجربه ی این حس و حال اسمونی به همه ی دنیای خاکی ادم می ارزه ... کاش لیاقت داشته باشیم!!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :