ممنوع نیستی که بچینمت
اینجا هم که بهشت نیست
تا گناه مادر را
تکرار کنم
...رنگ صلح چشم هایت
دهان تنهایی ام را
آب می اندازد
به شاخه ات نرسیده می لغزم
همیشه لغزیدن
بهانه ی خوبی است
برای فشردن دستی که دوستش داری !
وسوسه ی چیدن
رها نکرد ؛
رهایت نمی کند ...
بچین !
ممنوع منم که بچینی ام !
*شعری که تو دو تا پست قبل بود رو کاملشو گذاشتم ، برا کسایی که می خواستن ادامه شو بخونن ... شعرش هم از خانم «فاطمه روز بهانی »...
کلمات کلیدی :