استاد اخلاقمون ( مخلص دلتنگ جان !) می گفت حواسمون باشه که همیشه زیر ذره بین خداییم ... راست می گفت . همه مون می دونیما ، ولی خیلی وقتا اصلاً حواسمون نیست ... خدایی وقتی داری راه می ری حواست هست که قدم قدمت زیر ذره بینه ؟؟ وقتی داری حرف می زنی حواست هست که کلمه کلمه ی حرفات زیر ذره بینه ؟؟ وقتی داری می شنوی ، وقتی داری نگاه می کنی ، وقتی داری آب می خوری ، وقتی ...اگه تو لحظه لحظه ی زندگی مون حواسمون باشه که زیر ذره بین خداییم ، خیلیامون اینی که الان هستیم نخواهیم بود ...
فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره
و من یعمل مثقال ذره شرا یره
دست خودم که نیست ! زلالی ! انقدر زلال که حتی اگر بخواهم هم نمی توانم دوستت نداشته باشم ...
* چه ناگفتنی ها که روی دلم سنگینی می کند . دروغ که نداریم ! می ترسم از گفتنشان ...
ادم با کسی که دوست داره اینجوری برخورد نمی کنه ... دروغ می گم ، بگو دروغ می گی ...
یکی از عیبای بزرگم اینه که «نه» نمتونم بگم ! خیلی هم ضرر کردم واسه خاطر همین «نه» نگفتن ها ، ولی بازم آدم نمیشم ...اگه کسی چیزی یا کاری ازم بخواد و بتونم انجام بدم ، امکان نداره بگم نه ! ... چرا واقعاً من نمتونم بگم «نه»؟؟
نه!
نه!
نع!
از بچگی که نه ! ... از همان سه چهار سال آخر دوران شیرین دانش آموزی ، شب امتحان برایم آزار دهنده ترین شب بود ... نمی دانم چه آزاری است که همیشه امتحانات حساس را می اندازند درست فردای شبی که تو اصلاً حال و حوصله ی درس خواندن نداری !! ... البته این باید احساس همه ی بچه درس نخوان های مثل من باشد !
چقدر خسته ام ... چقدر خوابم می آید ... هنوز تمام نود صفحه ی نخوانده ام مانده ... فردا میان ترم دارم ... آآآآآآآآآآآآه!
بعضی آدم ها حرف که می زنند ، انگار با تمام وجودشان برایت صحبت می کنند ... دوست که می دارند ، انگار با تمام قلبشان دوست دارند ... نگاه که می کنند ، انگار با تمام حسشان می بینند ... گوش که می کنند ، انگار تو تنها کسی هستی که برایشان حرف می زنی ...
چقدر این بعضی آدم ها را دوست دارم !
اصلاً قبول، حرف شما، من روانی ام
من رعد و برق و زلزله ام؛ ناگهانی ام
این بیت های تلخ نفس گیر شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی ام
رودم؛ اگر چه بی تو به دریا نمی رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی ام
من از شکوه روسری ات کم نمی کنم
من، این من غبار؛ چرا می تکانی ام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکستهء نامهربانی ام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی ام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی ام یا بخوانی ام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست دار بستنی زعفرانی ام
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :