نوشته هاشو که می خونم ، یه غم عجیبی می شینه کنج دلم ... دل نیست که!!!
اگه به همه ی درسا کاربردی نگاه کنی ، دیگه برات خسته کننده نیستن ... الان که فکرشو می کنم می بینم دلفی چه شیرینه !!
اینجوری خیلی بهتره ... هر وقت نیاز داشته باشم ازش استفاده می کنم ... واقعاً خیلی وقت آدمو می گیره !!!
بلیییییییییی ! واقعاً سرم شلوغه ... البته اینکه خیلی نمیام اینجا فقط به این خاطر نیست . من کلاً از رنگ مشکی بدم میاد . اون موقع هم که این قالبو درستش کردم ، دپ بودم برا همین این رنگی شد :دی
باید به فکر یه قالب جدید و خوشرنگ باشم . ولی کو وقت؟؟؟؟؟؟
*وای که چقد کار دارم . بس که سرم شلوغه افتادم به بیکاری ! خدا بخیر کنه ...
*نمی دونم چرا هر کی تو بسیج دانشگاه ، جانشین می شه ، به چند ماه نمی کشه که ازدواج می کنه . زنگ زده به من می گه شما رو معرفی کردم .خدا اینم بخیر کنه ! (:دی)
*این ترم برنامه ی کلاسام خیلی فشرده است . چهار روز در هفته صب تا عصر کلاس دارم . وقتی هم از دانشگاه برمی گردم عین جنازه می شم؟؟ هیچ کاری نمی تونم بکنم .خدا کلشو بخیر کنه !!
چند روزه دلم تنگه ... چند روزه دلم بد گرفته است . چند روزه یه بغض عجیبی نشسته تو دلم که انگار خیال شکستن نداره ...
مدت هاست می خوام بنویسم . می خوام این بغض رو خالی کنم لای همین کلمه ها ... می خوام صدات کنم . می خوام نذاری تنها باشم . می خوام دستتو بذاری رو شونه هام و من گرمای دستاتو احساس کنم .
می خوام عین بچه های کوچیک بیام بهت بگم : دوستم داری؟؟ ... و تو بغلم کنی . نازم کنی . بگی مگه می شه دوستت نداشته باشم؟... چقد ذوق می کنم اونوقت ...
می بینی؟ من نوشتن بلد نیستم . یعنی بهتر بگم : من از تو نوشتن بلد نیستم . بیا دستمو بگیر با هم بکشیم روی کاغذ ...می خوام دوست داشتنو مشق کنم ، ولی تنهایی نمی تونم . دستمو بگیر ... لطفاً!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ :